خُلق تنگ ابلیس

* این داستان رو خیلی دوست دارم (منبع: http://majhool.persianblog.com)

ذلیخا گفت: «این اوست» و با اشاره‏اش ندیمه‏ها پرده از برابر یوسف کنار کشیدند. وضوح خورشید را از ‏چشم‏های یوسف می‏شد دید. گونه‏های گل بهی رنگش انگار گلی تازه روییده بودند که نمی باران خورده‏اند و ‏حالا در درخشش آفتاب برق می‏زنند. سَروی در قامتش بود و موهایش مجنون‏تر از بید آویخته بود. از کیفیت ‏ورود من به ذلیخا با نفرت روی گرداند. ذلیخا گرم بود. گفتم: «فراموشت نشود، ذلیخا. لوند باش!»

ذلیخا به حیرت زنان پوزخندی زد و چون دستشان را خونی دید، بلند خندید. تن را در چرخشی به دور یوسف ‏تاب داد. گفت: «مقدمت گرامی باد، یوسف. ای رعناتر به خود. ای زیباتر به خود. ببین که از شوق دیدارت میوه ‏سالم می‏ماند، دست می‏بُرند!» و در دایره‌ی زنان تکیه داده به مخده چرخ زد و دستش را برابر چشم مبهوتشان ‏رقصاند. گفت: «هی... هی... حواستان کجاست؟» و ناگاه شعله‏ای شد در برابر یوسف که تا شانه‌ی او زبانه ‏می‏کشید.‏

بلند گفتم که همه بشنوند: «آخر چرا نباید پروانه‏ای عمرش را صرف شهد چشمان تو کند، ذلیخا؟» و یوسف ‏را زیر نظر گرفتم. سرش پایین بود. ذلیخا لبخند زد، سر خم کرد تا چشم در چشم یوسف بدوزد. گفت: «نگاهت ‏را از ما دریغ نکن یوسف.» و رو به زنان گفت: «سرسخت است.» و دست برد تا بازوی یوسف را بگیرد. یوسف ‏عقب رفت.‏

گفتم: «کدامشان را می‏پسندی؟ خوب نگاه کن. زشت نداریم. چهل حوری و همه آماده.» و سر در گوشش ‏فروبردم و آهسته گفتم: «هرچند تو به ذلیخا مایلی. از نگاهت پیداست. آفتی است، نه؟»‏

گفت: «خدایا، مرا از شر این ملعون محفوظ بدار.»‏

گفتم: «ای نادان!»‏

ذلیخا گفت: «اقرار کنید، از او زیباتر دیده‏اید؟»‏

زنان گفتند: «حاشا» و خون رنج یوسف را مکیدند.‏

گفتم: «به آقا حوری عرضه می‏کنم، لعن می‏شنوم. چرا؟ چون با یک غمزه آه از هر مرد برمی‏آورند؟ این دیگر ‏غرور نیست که به خرج میدهی یوسف، لجبازی است.»‏

گفت: «دلیل حرص تو را بر وسوسه‌ی خود می‏دانم.»‏

گفتم: «بحث‏های جدی باشند برای بعد.»‏

گفت: «خدایا، هیچ کس را چون ابلیس از لطف خود ناامید نکن.» و چون دید از رو نمی‏روم، گفت: «چه ‏رنجی می‏کشی بدبخت!»‏